دوست خدا
در فصل تعطیلات ودریک روز سرد،پسر بچه ی 7 ساله ای بدون کفش وبا لباس های کهنه جلوی ویترین مغازه ای ایستاده
بود.خانم جوانی هنگام عبور از آنجا متوجه پسرک شد ودر یک نگاه آنچه را پسرک در دل داشت،در چشمان آبی کم رنگ او خواند.
خانم جوان دست پسرک را گرفت وداخل مغازه برد وبرایش یک جفت کفش ولباس گرم خرید.سپس هردو از مغازه خارج
شدند.خانم جوان به پسرک گفت:"حالا می توانی به خانه بروی وتعطیلات خوبی داشته باشی." پسرک نگاهی به خانم جوان
انداخت وپرسید:"خانم! شما خدا هستید؟!"
خانم جوان لبخندی زد وگفت:" نه پسرم !من فقط یکی از بندگان خدا هستم."
پسرک گفت:"حدس می زدم که باید نسبتی با خدا داشته باشید."
معرفی خود
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 654
بازدید کل: 121610
تعداد مطالب: 51
به راحتی دریافت کنید
Haniye562@gmail.COM
shahtor.ir با افتخار طراحی شده توسط